یا قربانی چطور بهرغم خشونت تاب میآورد؟
از آنجا که معمولاً قربانیانِ چنین روابطی، بیشتر از افراد آزارگر به دنبال کمک روانشناختی هستند ترجیح میدهم متن را از نگاه فردی ادامه دهم که موضع منفعلتری دارد.
برای پاسخ به این سوال، باید در ابتدا بدانیم که منظورمان از «رابطهی بد» چه رابطه ای است؟ اگر بخواهیم عواملی چون ارزشهای فرهنگی یا طبقهی اجتماعی را در ارزیابی روابط کنترل کنیم و بررسی آن را به مجالی دیگر موکول کنیم، میتوان دو شاخص برای چنین روابطی پیشنهاد داد: اول آنکه در نگاهی کلی به روند رابطه، ارزیابی شما از تغییرات رشدیتان در طول رابطه چگونه است؟ آیا به لحاظ اجتماعی، شغلی، علمی، روانی تاثیر رابطه را مثبت مییابید؟ در پاسخ به این سوال میتوانید از دیگران کمک بگیرید تا دید کلیتری نسبت به خودتان بهدست بیاورید. و شاخص دوم آنکه، آیا «خودِ» در رابطهتان را دوست میدارید؟ در پاسخ به این سوال تنها به تجربهی خودتان از خودتان تکیه کنید. ممکن است این تجربه برای شما اتفاق افتاده باشد که در کنار یک نفر، فردی خوشرو، مسلط و مهربان باشید، و با فرد دیگری احساس حقارت کنید (برای مثال احساس نازیبایی یا کاستی داشته باشید) یا عصبی و تنیده باشید. بخشی از این تفاوت در شما به این نکته برمیگردد که فرد روبروی شما به شکلی ناخودآگاه شما را به سوی ویژگیهای خاصی هدایت میکند (در روانکاوی به این اتفاق همانندسازی فرافکنانه میگویند).
اگر تنها به این دو سوال اکتفا کنیم (که لزوماً ملاکهای کافی نیستند)، تعریف رابطهی خوب رابطهایست که فرد را رشد دهد یا دستکم جلوی رشد نرمال او را نگیرد و فرد در رابطه احساس خوشایندی را نسبت به خود تجربه کند.
پرسش بعدی که حائز اهمیت است از این قرار است: آیا شما مکرراً وارد چنین روابط بدی میشوید؟
پاسخ به این پرسش از این جهت مهم است که اگر فرد اغلب درگیر چنین روابطی باشد احتمالاً باید بهدنبال الگویی بگردیم که فرد در انتخاب یا امتداد روابط پیش میگیرد.
شکلگیری ناخودآگاه
احتمالاً برایتان این سوال پیش میآید که چرا یک نفر باید چنین کاری بکند؟ رد این پرسش را میتوان در کودکی و در شکلگیری ناخودآگاه پی گرفت.
آنچه ما تا کنون فهمیدهایم این است که بخش عمدهای از ناخودآگاه در کودکی شکل میگیرد (ناخودآگاه چیست؟ اینجا را بخوانید). ناخودآگاه از دستور زبان و قوانینی پیروی میکند که به نظر متفاوت از منطق خودآگاه است. رفتارهای ما برآیند هردو بخش خودآگاه و ناخودآگاه است. گاهی نیتی که ما به شکل ناخودآگاه دنبال میکنیم در تضاد با نیت خودآگاه ما قرار دارد. اساساً تعارض در چنین موقعیتی شکل میگیرد. بخشی از تردیدهای روانشناختی ما حاصل همین تعارضهای بین خواست ناخودآگاه و محدودیتهای خودآگاه است.
همینطور بخش قابل توجهی از رفتار ما در رابطهی عاطفی، به واسطهی الگوهایی هدایت میشود که ریشه در ناخودآگاه دارند و ما احتمالاً از آن بیخبریم. حال به این بپردازیم که چگونه این الگوها شکل میگیرند.
نیازهای اساسی اولیه که روابط آتی ما را شکل میدهند.
هر فردی در دوران کودکی دو نیاز اساسی دارد: نیاز اول آنکه رابطهی خوبی را با پدر و مادری که وینیکات آنها را «والد به اندازهی کافی خوب» مینامد شکل دهد. مشکل از آنجایی آغاز میشود که این رابطهی به اندازهی کافی خوب شکل نمیگیرد. اغلب فرزندانی که در کودکی با والد آزارگر یا طردکننده یا سرد رشد یافتهاند، برای قابل تحمل کردن این موقعیت، دو راه پیشرو دارند تا این رفتارهای خصمانه را تبیین کنند. چیزی شبیه این که با خود میگویند یا «پدر و مادر من آدمهای بدی هستند» یا اینکه «من دوستداشتنی نیستم» و مستحق همین توجه ناکافی هستم (یعنی یکجور جابجایی در مسئولیت). پذیرش گزارهی اول دنیا را برای کودک ناامن میکند، پس او ناگزیر تصور دوم را میپذیرد (این صورتبندی را روانکاوی به نام رونالد فیربرن انجام داده است). بنابراین، این کودک در بزرگسالی، ارتباطاتی را اصیل و ارزشمند میداند که فرد مقابل با آنها رفتاری سردتر از معمول داشته باشد. اگر کسی خلاف این روند را با او پیش بگیرد، از این محبت خوشنود نمیشود، بلکه ممکن است به نظرش طرف مقابل فردی سوءاستفادهگر یا بیارزش باشد. جملهی معروفی که «وودی آلن» در مونولوگ ابتدای فیلم «آنی هال» به نقل از «گروچو مارکس» میگوید، میتواند مثال خوبی برای این موقعیت باشد: «من عضو گروهی نمیشوم که آدمی مثل من را به عضویت میپذیرد».
نیاز دوم که به مراتب تعیینکنندهتر است اما معمولاً در خانواده مورد غفلت واقع میشود، نیاز کودک به این امر است که پدر و مادر رابطهی خوبی باهم داشته باشند، چراکه ارتباط آنها نخستین تصویر رابطهی عاطفی را برای کودک رقم میزند. اگر این رابطه تقارناش را به هر سمتی از دست بدهد، و در ذهن کودک؛ والدی آزارگر و والدی آزارشونده به نظر برسد، ممکن است روابط بزرگسالی کودک تلاشی برای «بازسازی» این تصویر باشد. به طور مثال، او به دنبال کسی شبیه والد آزاردیده برود و به این شیوه به شکلی ناخودآگاه تلاش اغراقآمیزی برای نجات والد ذهنیاش انجام دهد. یا به دنبال کسی با ویژگیهای والد آزارگر برود، به این امید که بتواند او (فیگور والد آزارگر) را تغییر دهد تا تصویر تغییر شکل یافته را جایگزین روانی والد کند. گاهی نیز ممکن است این کودکان در بزرگسالی، روابط سالم خود را ناخودآگاه به سمت فروپاشی ببرند، چرا که گویی موفقیت در رابطه نوعی خیانت به پدر و مادری است که نتوانستند زندگی خوبی را تجربه کنند.
در این الگوها فرد به شکلی ناخودآگاه راه را برای مورد خشونت یا سوءاستفاده قرارگرفتن باز میگذارد. یا نقشهایی چون درمانگر، مددکار یا پرستار میپذیرد و فرد مقابل را نیز تحریک میکند تا دینامیک رابطه را به این سو ببرد. در این شرایط است که فرد در رابطهی بد میماند، بیآنکه حتی خودش متوجه وخامت آن باشد.
چه چیزهایی روند روابط بد را تسهیل میکنند؟
در این بین نکات ظریفی نیز وجود دارند که معمولاً تسهیلگر روابط آسیبرسان هستند.
روند سینوسی: خاصیت مهم روابط سادومازوخیستیک (آزارگر-آزارشونده) این است که روند هیجانی ارتباط، شکل سینوسی دارد. به این معنا که بعد از هربار خشونت، رابطه وارد فاز جبران میشود. در اینجا آزارگر اظهار پشیمانی میکند و برای جبران تلاش میکند. این فاز معمولاً دورهی گذرایی است که همواره کورسوی امیدواری در رابطه را روشن نگه میدارد و قربانی را تشویق میکند که تن به این روند دهد.
تحقیر: فردی که در رابطه آزار میبیند یا تحقیر میشود، متحمل ضربهای میشود که به اعتماد به نفساش وارد میشود. در هر ضربه فرد فاصلهی بیشتری از رهایی میگیرد، چراکه نمیتواند آیندهای روشنتر از رابطهی فعلی برای خود متصور باشد.
سندرم استکهلم یا همانندسازی با پرخاشگر: فردی که به شکلی مزمن تحت خشونت باشد، غالباً دو راه پیش رو دارد؛ یا دست به طغیان بزند یا وضعیت فعلی را توجیه کند. در این بین، روان معمولاً راهی را برمیگزیند که کمترین هزینه را داشته باشد. بنابراین خود را در موضع فرد پرخاشگر قرار میدهد. به این شکل به دو چیز دست مییابد، یک اینکه به شکلی نیابتی حسی از قدرت را تجربه میکند، و دوم از استیصال یا بیمعنایی رها میشود. حتی گاهی قربانی، پرخاشگر را فردی قوی و دلسوز میداند یا این ویژگی را به نحوی اروتیک مییابد. غالباً افرادی که در کودکی لذت را به همراه درد تجربه کردهاند، در بزرگسالی نیز، رابطهی آزارگرانه را لذتبخش و اروتیک تجربه میکنند. کودکی را تصور کنید که تنها زمانی به چشم پدرش میآید که کار بدی کرده و باید تنبیه شود. موقعیتی دوگانه در اینجا وجود دارد، هم به چشم پدر آمده و هم درد میکشد. در اینباره بعدتر مفصلتر خواهم نوشت.
فانتزی همهتوانی: در بررسی کیسهای خشونت خانگی، این نکته مهم است که فرد قربانی چه تصویری از خود دارد؟ خود را فردی قوی میبیند که تمام دشواریها را برای عشق تاب میآورد تا معشوق را با عشق خود شفا بدهد؟ یا خود را زیر سیطرهی اهریمنی میبیند که چارهای جز ماندن ندارد و به طرز یگانهای صبورانه تقدیر را میپذیرد؟ این تصویر که ریشه در الگوهای روانی دارد، معمولاً تاثیر تعیینکنندهای در امتداد یافتن روابط آسیبرسان دارد.
تهدید به قتل، خودکشی یا آسیبرسانی: تزریق احساس گناه به قربانی با تهدید به خودکشی یا ترساندن او، نیز از موارد معمول در اینچنین روابطی است. در این موارد آزارگر سعی دارد قربانی را به هر نحوی در رابطه نگه دارد.
ناتوانی در سوگواری یا تحمل اتمام: اتمام هر مرحله از زیستن، با خود حسی از فقدان یا خسران را به همراه دارد، در عین حالی که ورود به مرحلهی جدید نیز اضطرابزاست. اتمام رابطهای عاطفی که فرد در آن سرمایهگذاری روانی کرده است، همواره و در هر شرایطی دشواری دارد. اما راههایی وجود دارد که معمولاً به گذراندن این دوره کمک میکنند. اگر خود را در رابطهی ناسالمی میبینید کمک حرفهای بگیرید. درمان شخصی و زوجدرمانی میتوانند به مراتب کمککنندهتر از توصیههای دلسوزانه باشند.
اگر تلاش کنید دیدی فراتر از نقطهنظر فعلیتان داشته باشید تا مساله را از زاویهای متفاوت ببینید، ممکن است صورت مساله را تغییر دهد.
البته ذکر این نکته ضروری است که هر رابطهای به محض آنکه دچار مشکل شد، رابطهی ناسالم نام نمیگیرد. در بیشتر موارد اگر هر دو طرف مشتاقانه امکان بازسازی و گفتوگو را برای یکدیگر به رسمیت بشناسند، یافتن راهی برای ماندن آسانتر و ارزشمندتر از ترک یک رابطه است.
منبع: این مقاله با عنوان «چرا ترک کردن یک رابطهی بد برای ما دشوار است؟» توسط ریحانه معصومی علاء نوشته شده و در تاریخ ۲۶ فروردین ۹۹ در مدرسهی روانکاوی تداعی منتشر شده است. |